مامان بی فکر
سلام نفسم عمرم زندگیم. امروز مامان خیلی از دست خودش عصبانی وناراحته.آخه امروز یه روز بد بودمیدونی چرا؟؟؟برات میگم: همیشه صبحها بعد ازصبحونه من وشما میریم تو بالکن حیاط میشینم وبازی میکنیم امروزم همینطور بود من نیم ساعتی با اسباب بازی هات سرگرمت کردم واومدم داخل آخه نمیشد بیخیال کارای خونه بشم ازطرفی هم شما میل به داخل اومدن نداشتی و اگه میاوردمت تو خونه میزدی زیر گریه و منم دلم میسوخت ومیگفتم پسرم که همبازی نداره حداقل دیگه تو خونه زندانیش نکنم وبذارم بادیدن گل ودرخت ها و صدای گنجشک ها یا هواپیمایی که گاهی از بالا رد میشه سرگرم بشه،خودش هروقت خسته شد میاد داخل،کارت هروز همین بود اما امروز بعداز اینکه لباسا رو روی بند انداختم و او...
نویسنده :
♥♂مامان و گاهیم بابا♥♂
17:50